معنی نشاط و سرور

حل جدول

فارسی به عربی

سرور و نشاط

غبطه


نشاط

جاز، جذل، فرح، مرح، نشاط

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

سرور

رئیس، پیشوا، سرپرست،
بزرگ‌تر طایفه و قبیله،
* سرور کائنات: [مجاز] پیغمبر اسلام،

لغت نامه دهخدا

سرور

سرور. [س َرْ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مهتر و رئیس و بزرگ و خداوند. (آنندراج). خداوند و مهتر و بزرگ و بزرگتر از همه و رئیس وپیشوا. (ناظم الاطباء). رئیس. (زمخشری):
کنون هفت کشور بگشتم تمام
بسی سروران را کشیدم بدام.
فردوسی.
همه سروران آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند.
فردوسی.
هرگز بی تو مباد شادی روزی
دایم چونین امیر بادی و سرور.
فرخی.
خدایگانا امید داشت بنده رهی
که از شفای تو بر سروران شود سرور.
انوری.
چون مرغ سرفکنده زنم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم.
خاقانی.
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
در ره عشقش که سر کوی رهت
صدهزاران سرور بی سر ببین.
سعدی.
چو انعام کردی مشو خودپرست
که من سرورم دیگران زیردست.
سعدی.
و او رئیس و سرور ایشان شد. (تاریخ قم ص 220). || سید. || کارگزار. || رئیس و سالار و جنگجو. (ناظم الاطباء).
- سرور عالم، پیغمبر:
سرور عالم شه دنیا و دین
سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین.
شیخ بهایی.
- سرور کائنات، آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء). پیغمبر اسلام.
- سرورمجلس، مهتر و خداوند مجلس. (ناظم الاطباء).

سرور. [س ُ] (ع مص) شادمانه کردن. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شاد کردن و شاد گردیدن. (آنندراج). شاد کردن. (منتهی الارب). || (اِمص) شادی. (آنندراج):
تا این جهان بجای است او را وقار باشد
او با سرور باشد او با یسار باشد.
منوچهری.
شب و روز به شادی و سرور مشغول می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
بر تو خندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.
ناصرخسرو.
و این بنده را بدان قوت دل و استظهار و سرور و افتخار حاصل آمد. (کلیله و دمنه).
غرور دهر و سرور جهان نخواست از آنک
نداشت از غم امت به این و آن پروا.
خاقانی.
|| اصطلاح عرفانی است و عبارت از سماع است چنانکه در تاج الاسامی مسطور است که «السماع سرور» و آن آوازی است خوش موزون و محرک دلها. خواجه عبداﷲ گوید: «السرور اسم لاستبشار جامع هو اصفی من الفرح لان الافراح ربما شابتها الاحزان ». (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 297). || (اِ) اطراف شاخهای ریاحین. (منتهی الارب) (آنندراج).


نشاط

نشاط. [ن َ] (ع اِمص) خوشی. شادمانی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاغک. کروژ. (فرهنگ اسدی). خرمی. سرور. شادی. طرب. خرسندی. (ناظم الاطباء). سرزندگی. دل زندگی. زنده دلی. خوشدلی. هِزّه. رامش. اریحیت. مقابل کسل. (یادداشت مؤلف):
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.
خسروی.
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح.
فردوسی.
چو بشنیدبرزو به دل گفت زه
برآمد کمان نشاطم به زه.
فردوسی.
بفرمود کآرید پیشم سلیح
نشاید که جویم نشاط و مزیح.
فردوسی.
شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار.
فرخی.
شور جهان به حشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود وغم بکاست.
فرخی.
فرخی بنده ٔ توبر در تو
از نشاط تو برکشیده نهاز.
فرخی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط رارکابی یا رخ.
عنصری.
نوروز روزگارنشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای بهمنی.
منوچهری.
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفائی را بیاب و هر بقائی را ببای.
منوچهری.
و نشاطی بر پای شد که گفتی دراین بقعت غم نماند. (تاریخ بیهقی ص 276). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی ص 378). به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی ص 381).
دل درنشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین.
ناصرخسرو.
فکنده پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد.
مسعودسعد.
هست از نشاط آمدن صبح
یا از تأسف شدن شب.
مسعودسعد.
خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب.
مسعودسعد.
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو و از نشاط مشو لحظه ای جدا.
مسعودسعد.
تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب.
مسعودسعد.
یکی نشاط جوانان دهد به مردم پیر
یکی هزیمت پیران دهد به مرد جوان.
امیرمعزی (از آنندراج).
وبرزویه با نشاط تمام روی بدین مهم نهاد. (کلیله و دمنه). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). سیمرغ به اهتزاز تمام قدم نشاط در کار گذاشت. (کلیله و دمنه).
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر نشاط و لهو به کردار کودکی.
سوزنی.
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
خِرَد به ماتم و تن در نشاط و خوش نبود
که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا.
خاقانی.
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی.
این چه نشاط است کز او خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی.
نظامی.
نشاطی پیش از این بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت.
نظامی.
پس اکنون کیست محرم در ره فقر
دلی کو را نشاط و غم نباشد.
عطار.
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی.
سعدی.
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند.
سعدی.
این ورق کز نشاط دارد بهر
یادگار من است اندر دهر.
امیرخسرو.
روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است.
حافظ.
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید.
صائب (از آنندراج).
نشاط باده ٔ گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیر پای تاک می ریزد.
صائب (از آنندراج).
گر به مثل ریخته باشد نشاط
دست و دلی کوکه فراهم کنم.
شهوری (از آنندراج).
نشاط عمر باشد تا به سی سال
چو چل آمد فروریزد پر و بال.
؟
|| لهو. لعب. عشرت. خوشگذرانی: کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط وآداب آن مشغول می باشد. (تاریخ بیهقی ص 393). امیرمسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه. (تاریخ بیهقی ص 183). در میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی. (تاریخ بیهقی ص 247). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه). || میل. شوق. آهنگ. هوا. قصد. عزم: و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 349). بازمگرد و به خیمه ٔ نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و می خواهیم که تو را پیش خود شراب دهیم تا این نواخت بیابی. (تاریخ بیهقی).
شیر فلک ازترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد.
مسعودسعد.
نه این تازیان را مراد چرا
نه این بختیان را نشاط کنام.
مسعودسعد.
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا.
مسعودسعد.
دمنه گفت ملک... حرکت و نشاط شکار فروگذاشته. (کلیله و دمنه).
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم.
خاقانی.
شهنشه را نشاطی در سر آمد
وز آنجا یک دو هفته خوش سر آمد.
نظامی.
نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی.
حافظ.
- آب نشاط، ندی. (یادداشت مؤلف). آب ذوق: و آب نشاط را که به وقت بازی کردن و سخن گفتن ونگاه کردن کسی که آرزو بود بیرون ترابد ندی گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- نشاط افتادن، میل کردن. عزیمت کردن. اراده کردن. خواستن: قاضی طاهر با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید شرایط آن را به تمامی به جای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209).
|| (مص) شادمانی نمودن. (آنندراج) (از بحر الجواهر) (از منتهی الارب). شادمانی نمودن از کار و جز آن. (از منتهی الارب). نَشِطَ؛ طابت نفسه للعمل و غیره. (اقرب الموارد) (المنجد). || شتابی نمودن در کار. (از ناظم الاطباء). سبکی نمودن و شتاب کردن در کار. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فهو ناشط و نشیط. (اقرب الموارد). || فربه گردیدن ستور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد).

نشاط. [ن ِ] (ع ص، اِ) ج ِ نشیط. رجوع به نشیط شود.

نشاط. [ن َ/ ن ِ] (اِخ) عبدالوهاب (میرزا...) اصفهانی، ملقب به معتمدالدوله و متخلص به نشاط. از فاضلان و شاعران و خوشنویسان قرن سیزدهم و از مقربان دربار فتحعلی شاه قاجار است. به سال 1244 هَ. ق. درگذشت. او راست:
طفلان شهر بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست.
مائیم و دلی خراب و آن نیز
یک روز به اختیار ما نیست.
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی.
راز رندان خرابات مپرسید از ما
به کسی راز نگویند که گوید به کسی.
#
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
اختران فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دلشدگان هم نگهی باید کرد
شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است
قطع این مرحله با نور مهی باید کرد
گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط
سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد.
و رجوع به مجله ٔ یادگار سال پنجم شماره ٔ اول و دوم ص 142 و فارسنامه ٔ ناصری ج 1 ص 275 و پیدایش خط و خطاطان ص 252 و سبک شناسی ج 3 ص 332 و مجمع الفصحا ج 2 ص 509 و ریاض العارفین ص 312 و طرائق الحقایق ج 3 ص 121 و تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 200 و ریحانه الادب ج 4 ص 193 و تاریخ اصفهان ص 147 و تاریخ ادبیات اته ص 201 و صبح گلشن ص 518 شود.

نشاط. [ن َ / ن ِ] (اِخ) زین العابدین (میرزا...). آذر نام او را در ردیف شاعران اصفهان ثبت کرده آرد: «طبعش موزون [بوده] و خوب می نوشته. صحبتش اتفاق افتاد، مرد خوشحالی بود. در شیراز وفات یافته ». او راست:
هم عنان با غیر و از ما گرم استغنا گذشت
نگذرد پیش خدا این ظلم اگر بر ما گذشت.
رجوع به آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 421 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4577 و فرهنگ سخنوران ص 602 شود.

نشاط. [ن َ / ن ِ] (اِخ) محمدتقی بیگ دهلوی. از پارسی گویان قرن یازدهم هندوستان است و به روایت مؤلف صبح گلشن در عهد عالم گیر می زیسته. او راست:
هرگز ثمر نداد نهال بیان ما
باشد چو برگ بید زبان در دهان ما.
چنان گداختی از عکس خویش آینه را
که جوهرش چو خس از خار میتوان چیدن.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 518).
و رجوع به کلمات الشعراء سرخوش ص 114 و فرهنگ سخنوران ص 602 شود.


ساز و سرور

ساز و سرور. [زُ س ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بزن و بکوب. سازو سرنا. ساز و نوا. ساز و نواز. رجوع به ساز شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

نشاط

خوشی، خرمی، سرور، شادی، طرب، شادمانی

عربی به فارسی

نشاط

کنش وری , فعالیت , کار , چابکی , زنده دلی , اکتیوایی , نشاط , شلوغی , هایهو , جنبش , تقلا , کوشش , شلوغ کردن , تقلا یاکشمکش کردن

معادل ابجد

نشاط و سرور

832

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری